گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود!
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه به دررفت و گر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود
زاری کردن چقدر برایم مفید بود
خوشحالم که نمیتوانی اشک هایم را ببینی
و نگاهم ... نگاه پر غصه مرا درک کنی
خوشحالم که ظاهرم در سکوت است
و
اما ....
دلم درونش پر غوغاست
خوشحالم که گریه ام نگاهم... غصه ام... اشکم .... هیچ یک را نمی توانی ببینی
نمیتوانی !...
خوشحالم !
اگر می دیدی که با همان نگاه اول درون ِ پر غم مرا و احساس مرا میخواندی !
از چشمانم !
بی هیچ اعترافی ....
بی هیچ واژه ای....
آن زمان من از شرم نگاهت به آب جاری اقیانوس ها میپیوستم !
وای.....
چقدر خوشحالم که درونِ عاشقم را نمی توانی ببینی !
بگذار با عشقت بمانم
اگر این را بدانی ...........
نه !
همان بهتر که این ها را نمیدانی و این غم را نمی بینی !!